محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
زندگی مامانی وباباییزندگی مامانی وبابایی، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات قند عسل مامان و بابا

عکسای پسملی

با کلی تاخیر یه عکس که تو مراسم شیرخوارگان حسینی ازت گرفته بودیمو با سه تا عکس که همین هفته ازت گرفتمو گذاشتم پسر شیطون ما بازی با اسباب بازیا دیگه کمشه به بازی با بالشت روی آورده آآآآآآآآآآی ذوق داره تو روروئکش ! تازه راهش هم میبره که مامانش مجبوره چهار طرفشو بالشت بزاره اما چون خرابکاریاش اون تو که میشینه زیاده مامان خیلی رغبت نداره که بزارتش تو روروئک   پسر گلم عاشقتم   ...
29 آبان 1393

پیشرفت های پارسای مامان

گل پسرم سلام نمیدونم چه حکمتیه تا میام وبلاگتو بروز کنم شما غر میزنی ! مثل همین الان یه نگاه به صفحه مانیتور میندازی برمیگردی سمت تلویزیون و باز غر ! حسابی پیشرفت کردی گنجشککم به بعضی تبلیغات تلویزیون علاقه داری و وقتی شروع میشه درحال انجام هرکاری هم که باشی حتی شیر خوردن برمیگردیو نگاه میکنی و ذوق میکنیو میگی هوووووو مامان فدات بشه کلاغ پر به روش مامانو خیلی دوست داری قلقلکی نیستی و باید کلی قلقلکت بدیم تا شاید خندت بگیره و صدای خنده نازتو بشنویم تا از کنارت پامیشم تا به کارام برسم یا حواسم بهت نباشه شروع میکنی به غر زدن اسباب بازیاتو دستت میگیری و باهاشون بازی میکنی لثه هاتم که حسابی اذیتت میکنه و بعضی وقتا ب...
21 آبان 1393

ما برگشتیم !!!

سلام سلام سلام بعد مدتها دوباره اومدم کلی حرف دارم واست پسر نازم .بعد کلی خواهش و التماس بابایی بالاخره واسه عید غدیر راضی شد تا منو شما تنهایی بریم ولایت دیدن مامان جون و اقا جون صبح روز قبل عید باهم دیگه با اتوبوس رفتیم مشهد و از اونجا هم با خاله مریم اینا راهی شدیم سمت خونه اقا جون . ساعت هفت شب رسیدیم خونه اقاجون وبعد استراحت واسه روز عید کارها رو انجام دادیم . اخه روز عید غدیر خونه اقاجون خیلی شلوغ میشه و مهمون زیاد میاد واسشون جونم واست بگه تا عصر مشغول پذیرایی از مهمونها بودیم و سر شب هم رفتیم خونه حاج عمو واسه تبریک و احوالپرسی ازشون . اخر هفته خونواده خاله مریم برگشتن تهران و ما موندیم پیش اقاجون و مامان جون .بابای...
18 آبان 1393
1